رحلت به سوی رفیق اعلی
بیست و سه سال تلاش خستگی ناپذیر، تلاشی که درست در آستانه ی آغاز سنین کهولت، یعنی در چهل سالگی شکل گرفت و تا شصت و سه سالگی امتداد یافت، جسم پیامبر را کاملا فرسوده یود. روحی نیز که در این جسم زندانی بود، دیگر در میان امت خویش، مسئولیتی نداشت. همه گفتنی ها را به آنان گفته بود و برای آیندگان نیز دو میراث بزرگ به جای گذاشته بود. پس دیگر نه از وظایف رسالت چیزی به جای مانده بود(مائده/3) که صبوری در فراق را موجه سازد و نه جسم اجازه ماندن می داد. روح نیز که بی قراری دیرینه ای به پرواز داشت و اشتیاقی جدی برای شکستن قفس سینه و پرواز به کوی دشوت، دائما در تدارک معراج یود و آرزوی دیدار؛ پس درست از همان زمان که ، از آخرین دیدار کعبه به مدینه بازگشت، جسم او در مقابل هجوم بیماری، به زانو نشست و کمی بعد به بستر افتاد. سپاه اسامه کهد رنخستین روزهای بازگشت از مکه برای عزیمت به شام فرمان تجهیز و رحیل یافته بود، هنوز در کنار مدینه برجای بود. اگر در سالهای گذشته، یهانه ی تخلف گرما و سرمای هوا بودف یا رسیدن فصل کاشت و برداشت، این بار بهانه جویان، بیماری محمد را بهانه کردند و از حرکت با سپاه اسامه تخلف ورزیدند. پیامبر به تمام اصحاب خویش، جز علی فرمان داده بود تا با اسامه روانه ی شام شوند. پس بار دیگر تاکید کرد که: خداوند لعنت کند آن کس را که از همراهی با سپاه اسامه تخلف ورزد، اما بهانه جویان، در کنار اظهار نگرانی از بیماری پیامبر و اینکه حرکت باید بعد از بهبود وی باشد، بهانه ای دیگر نیز داشتند و آن اینکه اسامه جوان است و فاقد صلاحیت بریا فرماندهی. چون این بهانه جویی به گوش حضرت رسول رسید، فرمود:« اگر هم اکنون بر اسامه طعن می زنید ، پیش از این نیز بر پدرش طعن می زدید. با اینکه هر دو به راستی برای فرماندهی شایستگی داشتند.»
همه چیز حکایت داشت که مهاجرین و انصار هر کدام با دلایل خاص خویش، وصایای حجه الوداع و غدیر را به فراموشی سپرده اند و هر کدام در تدارک و تلاش برای سبقت بر یکدیگر در قبضه قدرت و جانشینی پیامبر هستند. از پیش معلوم بود که اگر سپاه اسامه از مدینه دور شده بود و سران مهاجر و انصار روانه ماموریت شده بودند، وصیت غدیر در غیبت ایشان تحقق می یافت و دیگر زمینه های کشمکش برای گفتگو در فضیلت مهاجر یا انصار ، در نشستن بر مسند خلافت پدید نمی آمد؛ اما با تخلف از همراهی با سپاه اسامه، هم امکان ماندن در مدینه فراهم می شد و طبعا تلاش جدی برای دستیابی به مسند خلافت و هم در قالب انکار صلاحیت اسامه، به دلیل قلتسن، تلویحا انکار جانشینی علی نیز که جوانتر از دیگران بود، زمزمه زبانها می گشت.
پپامبر در بستر بود و از آنچه در مدینه می گذشت واقف. بر آن شد تا گامی دیگر برای ممانعت از منازعه و جنگ قدرت فردا بر دارد. به همین دلیل دستور داد تا لوح و قلمی حاضر کنند و اثر مکتبوی به یادگار گذارد که نه وصیت غدیر فراموش شود و نه دعوای روز بعد از مرگ او میان مهاجر و انصار، آتشی شود بر خرمن وحدت آنان. از پیش معلوم بود که آن قلم هرگز بر صفحه لوح نزدیک نخواهد شد. پیامبر به هذیان متهم شد و لاجرم برای آنکه تمام سخنان بیست و سه ساله اش نیز هذیان قلمداد نشود، با درد و رنج لب فروبست و در جمع اصحاب و در حالی که چشم به آسمان دوخته بود خاموش ماند و از رنج و ضعف از حال رفت.
فاطمه از مشاهده ی رنج تنهایی و تداوم عذابهای پدر بی قرار می گریست. زنان دیگر نیز از موضع عاطفه سرشک بر چشم داشتند. علی نیز رنج دل را فرو می خورد تا هم فاطمه بی تابتر نشود و محمد فریادهای بلندتر یگانه دختر خویش را نشنود و هم خویشتن را به سکوت و صبری طولانی که در پیش داشت، نهیب دهد. خانه محمد هیچ شباهتی به خانه شیوخ عرب ندشات، تا چه رسد به قصرکسری و قیصر و حتی تبابعه ی یمن. پس در خانه او جز برای محارم و اقارب، جایی برای نشستن و یاایستادن دیگران نبود. به همین دلیل صحابه ای که بانگ رحیل محمد را با باطن خویش حس می کردند نگران و مضطرب در بیرون خانه ی کوچک و محقر محمدف چهره در غم فروبرده و درد فراق با غمخوار خویش و نیز رنج دعوای فردا را در گلو فرو می بردند و گاهی نیز به سرشک خویش اجازه لغزیدن بر روی گونه های خود می دادند. محمد در این حال چشم گشود و چون فاطمه را بی تاب و بی قرار دیدف مژده اش داد که او نخستین یاری خواهد بود که محمد را ملاقات خواهد کرد. فاطمه آرامتر شد و محمد که اینک با ورود فرشته مرگ میان زندگی جاوید و رفیق اعلی مخیر شده بود، با اشتیاق دیدار یار و اندو ه های فردای امت، خلیل دیرینه را برگزید و در میان رنج احتضار و عرق سرد مرگ، با تمامی توان، آخرین نفس را کشید و بر بال فرشته نشست و به معراج ابدی رفت. فاطمه و علی و تمام اهل خانه، دیگر توان جنگیدن با صبوری را نداشتند. فریادها از خانه کوچک محمد به کوچه های مدینه رسید و شهر نبوت به فریاد آمد و در سوگ نشست. آنه دسته از صحابه ای که با پیامبر، پیمان وفاداری در حیات و مرگش بسته بودند، این آیه قرآن را به یاد آوردند که : «انک میت و انهم میتون». برخی نیز مدعی بودند که پیامبر نمرده و همچون موسی چل روز ناپدید شده است و بازمی گردد. عمر که شمشیر برکشیده بود و چنین می گفت با شنیدن همان آیه از زبان ابوبکر سکوت کرد و انگاه او را برگرفت و سوی ثقیفه بنی ساعده شتافت. علی و عباس نیز به تجهیز پیامبر پرداختند تا جسم آنکس را که از خاک برآمده و اینک در افلاک پرمی کشید، بر دل خاک بسپارند. او چنان زیست که از آن سخن می گفت. دنیا را حقیر می شمرد و هیجگاه دنیا را انتخاب نکرد و به آن دل نبست.
منبع: تاریخ صدر اسلام ( عصر نبوت)، غلامحسین زرگری نژاد. انتشارات سمت، 1385، صفحات 555تا557